کد خبر:3805

دلنوشته ای به یاد "عباس اکبری تهامی"؛

▪️یک داغِ دل بس است برای قبیله ای


تاریخ انتشار: 1399/09/10در ساعت: ۰۹:۳۰:۳۷

خبر این مصیبتِ دردناک در بامدادِ یکشنبه 99/9/9 چنان اندوهگینم کرد که قطراتِ سرگردانِ اشک دو حدقه ی چشمانم به طواف افتاد؛ یاد آوری خاطرات گذشته لبانم را خشک و صدایم را مرتعش کرد و با کوششی ناموفق در پی نهفتنِ این سوگِ عظیم از ذکاوت دختر خُردسالم بودم که مدام در پی شنیدنِ قصه یِ شب بود.



دلنوشته ای به یاد "عباس اکبری تهامی"؛

▪️یک داغِ دل بس است برای قبیله ای

✍️سعید بگ نظری- روزنامه نگار

▪️"عباس اکبری تهامی" معلم، فعال مدنی و زیست محیطی به دیار باقی شتافت.

خبر این مصیبتِ دردناک در بامدادِ یکشنبه 99/9/9 چنان اندوهگینم کرد که قطراتِ سرگردانِ اشک دو حدقه ی چشمانم به طواف افتاد؛ یاد آوری خاطرات گذشته لبانم را خشک و صدایم را مرتعش کرد و با کوششی ناموفق در پی نهفتنِ این سوگِ عظیم از ذکاوت دختر خُردسالم بودم که مدام در پی شنیدنِ قصه یِ شب بود.

اگر چه من و عباس هم روستایی بودیم اما به سبب تفاضلِ سنی، شرایطِ دوستی مان در زادگاه فراهم نشد؛ نخستین دیدار و آغاز رفاقت مان در سال 86 و در دفتر نشریه "شکوه آزادی" اتفاق افتاد و تا قیامِ قیامت بر دوام خواهد بود.

معلم بود و دستی بر قلم و لبخندی همواره بر لب داشت، اصلاح طلب هم بود؛ در همان دیدار اول مرا مفتونِ رفتار بی تکلف خود کرد؛ لبریز از فضل و فضیلت و مالامال از شور و شوق آموختن بود؛ فخامت لفظ و طمطراق واژگان در قلم و گفتارِ او موج می زد و روانیِ طبع و جزالت سخن و لطف کلامش بر دلِ مخاطبش می نشست؛ به ترویجِ ادب، اخلاق، صداقت و حفظ محیط زیست کمر بسته بود و در این مسیر از هیچ کوششی دریغ نکرد.

امروز که مصیبتِ هجرانِ "عباس اکبری تهامی" فرا رسیده است، به یاد او قلم را بر کاغذ میگریانم، همه ی خاطرات شیرینِ سالهای شناختنش پیش چشم خیالم جان گرفته است؛ با همان لبخندِ بر لب، نوای گوش نواز و آرامشِ ذاتی مختصش چشم به من دوخته است و می گوید: در انبوهِ رنج ها و مصائبی که در کمین دل ابنای بشر است، می دانم رنجی جانکاه تر از این نیست که در سوگِ "دوستت" واژگان را به نظام بنشانی. میدانم که چه می کشی؛ اصلا برای همین به دیدارت آمده ام.

گرمِ شنیدنِ واژه های عباس در خیالم بودم که صدای نابهنگامِ درب اتاق، سکوت بامدادی مرا درهم شکست و رشته ی افکار و خیالم را در هم پاشید؛ نگاهی به دور و برم می کنم و با مشاهده ی "هانا" پشت در اتاق که یک دستش را به نشانه ی "اجازه" بالا گرفته لبخندی میزنم؛ از آن تفکراتِ خوش منظر به زادگاه خاموش سحرگاهی برمی گردم و مهیای گفتن قصه ی شبِ هانا می شوم.

دخترم امشب می خوام قصه ی معلم مهربونی رو برات بگم که بجز دانش آموزاش، تمام درخت های بلط هم دوستش داشتن... اسمش عباس بود.
عباسِ ما از این دنیا پرواز کرد و به آسمان رفت... آقا معلم دانش آموزاش رو برا همیشه تنها گذاشت... محیط زیست ایلام یکی از دلسوزاش رو از دست داد...

بابا! اینایی که میگی قصه ی شبه؟

آره دخترم! اینا قصه ی زندگیِ عباسِ...

بابا! پس چرا داری گریه می کنی؟

دخترم! دلم برا عباس آقا خیلی تنگ شده...

    10 چاپ این صفحه

آخرین دیدگاه‌ها

دیدگاه خود را بنویسید

نام :
ایمیل :
دیدگاه :

پایگاه خبری تحلیلی بازتاب ایلام