بازتاب ایلام/عبدالصاحب ناصری: چهل و یک تابستان، چهل و یک پاییز، چهل و یک زمستان، چهل و یک بهار، دیده دوختن به خم کوچه و گوش سپردن به زنگ و دل سپردن به شط انتظار، چه صبری میخواهد.!
یوسفت رفته باشد و تو در کلبهٔ اندوه کنعان، بامداد و شامگاه، صدای جرس کاروانی از دشتهای دور، دامنکشان در پی آن قافله فرسنگها بخواندت، بیایی، بدوی اما خبری از گمگشتهات نیابی! و این قصه یک اربعین سال، تکرار و تجربهات باشد.! چه گران است بار این فراق را بردوش کشیدن.!
اکنون آفتاب پس از چهل و یک سال غربت، در پس غروبی طولانی در خانه طلوع کرده است.! آفتاب، چه دیر و دلگیر و غریب آمدهای؟ این همه تأخیر و تردید در رجعت، از چه بود؟
آفتاب، ای که از زخمت نور میچکد، بر ما بگوی شرح قصهٔ غربتت را، از آن دوران تنهایی کدامین حدیث رادی و رهایی را بر ما روایت میکنی؟

آفتاب، اگر چه دیر و در غبار آمدی، اما ما محتاج قصهٔ دلبری و دلیری تو هستیم. آفتاب! میبینی کوچه در غروب تحریفها چه محتاج نور توست.!
آفتاب، خوش آمدی، بر ما بتاب که جانهای فسرده و افسردهٔ ما محتاج نور و گرمای توست.! در قدم تو ای آفتاب مروت و شجاعت، کوچههای شهر را آب زدهاند، برای شهر میهمان آمده، میهمانی از سالهای دور ایثار، آفتابی که در چنگ تنگ انحصار نمیگنجد.!
آفتاب، خوش آمدی، چه محتاج رجعت دوبارهات بودیم. آفتاب، خوش آمدی، پیوسته بر جانهای ما بتاب، نگران نباش اگر نشانههای معنویت تو را به سرقت برده باشند.! ما همچنان عطر همنشینیات با خدا را از چفیهات میبوییم.
نگارنده: عبدالصاحب ناصری